یک روز رسد غمی به اندازه کوه.....
یک روز رسد نشاط به اندازه ی دشت.....
افسانه ی زندگی همین است.....
در سایه ی کوه باید ز دشت گذشت.....
www.ador.blogsky.com
روزی مهندسی از طبقه هفتم می خواهد با کارگری در طبقه اول حرف بزند.اپتدا 1000تومانی به پایین می اندازد بلکه کارگر متوجه شود ولی آنرا بر می دارد و به کارش ادامه می دهد.بار دوم 5000 تومانی به پایین می اندازد و باز هم همان آش و همان کاسه.برای بار سوم سنگ کوچکی به روی سر او می اندازد وبعد از برخورد سنگ با سرکارگر او به بالا مینگرد.
این همان داستان زندگی است که خداوند هر چه به ما نعمت می دهد ما سپاس گزار نیستیم و بعد از نزول مشکلی کوچک به یاد خدا می افتیم!!!
www.ador.blogsky.com
به کسی گفتند امام زاده یعقوب را پشت کوه پلنگ خورد.
فردی که می دانست گفت:اولا امام زاده نه بلکه پیغمبر دوما یعقوب نبود و یونس بود سوما کوه نبود و دریا بود چهارما پلنگ نبود و نهنگ بود و پنجما او را نخورد و در شکمش به ساحل برد.
www.ador.blogsky.com
انسان:
اگر سرنوشت را نوشتی پس چرا آرزو کنم؟
خدا:
شاید نوشته باشم آنچه را آرزو کرده ای.
www.ador.blogsky.com
کلاغ و طوطی روزی هر دو سیاه و زشت آفریده شدند.....
طوطی اعتراض کرد و زیبا شد.....
اما کلاغ به داده خدا راضی شد.....
حالا کلاغ آزاد است و.....
طوطی در قفس.
www.ador.blogsky.com