مریم حیدرزاده متولد ۲۹ آبان ۱۳۵۶ شاعر و ترانهسرای ایرانی است. خانم حیدرزاده که بینایی خود را بر اثر چند عمل جراحی در کودکی از دست داده، در اواخر دههٔ ۷۰ با نوشتن شعرهایی به سبک محاورهای و با بهکارگیری کلمات ساده و روان شهرت یافت. بسیاری از خوانندگان داخل و خارج ایران از ترانههای او در آهنگهایشان استفادهکردهاند.
غرور نذاشت بهت بگم قد خدا دوست دارم
حالا نشستم یه گوشه دارم ستاره میشمارم
تنهایی عین یه تبر شکسته برگ و ریشه مو
سوزونده آفت غرور از حالا تا همیشه مو
اگه بهت گفته بودم حالا تو مال من بودی
من تو خیال تو بودم تو تو خیال من بودی
کاشکی میون من و تو تو اون روزا حصار نبود
هیچی میونمون به جز دلای بی قرار نبود
انگار که تقدیر نمی خواست تو در کنار من باشی
منم بهار تو باشم تو هم بهار من باشی
یه خلوت ساکت و سرد انگار اسیرمون شده
نمیشه فکر دیگه کرد ما خیلی دیرمون شده
تو رفتی و حالا دیگه اونور دنیا خونته
انگار نه انگار که کسی اینور آب دیوونته
تقصیر هردومون بوده ما عشق و نشناخته بودیم
فقط یه قصر کاغذی تو رویامون ساخته بودیم
باید یکی از ما دو تا غرور و میذاشت زیر پاش
آروم به اون یکی میگفت یه عاشق واقعی باش
جدایی دستای ما یه اتفاق ساده نیست
سواره هرگز باخبر از غصه پیاده نیست
توی مسیر عاشقی باید هوای دل و داشت
حرف دل و عین قسم رو طاقی چشما گذاشت
حالا که من تنها شدم قدر چشاتو میدونم
ولی نمیشه کاری کرد همیشه تنها میمونم
کاش توی دنیا هیچکسی قربونیه غرور نشه
راه دو تا پرنده کاش هیچ روزی از هم دور نشه
ترانه سرا: مریم حیدرزاده
گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش
دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش
خونه ی اون حالا تو یه گلدون سفالی بود
جای یارش چقدر تو این غریبی خالی بود
یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت
یه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت
با نوازش خورشید طلا قد کشیدن
قصشون شروع شد و همش به هم میخندیدن
شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود
عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود
روزای غنچه گیشون چقدر قشنگ و خوش گذشت
حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت
گلای قصه ی ما اهالی شهر بهار
نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار
فکر میکردن همیشه مال همن تا دم مرگ
بمیرن با هم میمیرن از غم باد و تگرگ
یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد
یکی از عاشقای قصه ی ما رو چید و برد
اون یکی قصه ی رفتن و باور نمیکرد
تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد
گلای قصه ی ما عاشقای رنگ حریر
هر کدوم یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر
هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود
چی میشد اگه توی دنیا قصه ی سفر نبود
قصه ی گلای ما حکایت عاشقیاس
مال یاسا ، پونه ها ، اطلسیا ، رازقیاس
که فقط تو کار دنیا دل سپردن بلدن
بدون اینکه بدونن خیلیا خیلی بدن
یکیشون حالا تو گلدون سفال خیلی عزیز
اون یکی برده شده واسه عیادت مریض
چقدر به فکر هم اما چقدر در به درن
اونا دیگه تا ابد از حال هم بی خبرن
روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره
این بلاها رو سر خیلی کسا در میاره
بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره
توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره
این یه قانون شده که چه تو زمستون چه بهار
نمیشه زخمی نشد از بازیهای روزگار
اگه دست روزگار گلای ما رو نمی چید
حالا قصه با وصالشون به آخر می رسید
ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه
خوبا رو کنار هم میاره بعدم میچینه
کاش دلایی که هنوزم می تپن واسه بهار
در امون بمونن از باز یای تلخ روزگار
مریم حیدر زاده
www.ador.blogsky.com
بد نبود ولی یه ذره تکراریه