گفته های زیبا انگلیسی

گفته های زیبا انگلیسی

جملات عکس-جملات زیبا-جملات رمانتیک
گفته های زیبا انگلیسی

گفته های زیبا انگلیسی

جملات عکس-جملات زیبا-جملات رمانتیک

سخنان چندی از بزرگان

جملات زیبا گیله مرد

مهاتما گاندی:
پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آنستکه بعداز هر زمین خوردنی برخیزی.
ارنست همینگوی:
انسان برای پیروزی آفریده شده است، او را میتوان نابود کرد ولی نمیتوان شکست داد.
آندره ژید:
بکوش تا عظمت در نگاهت باشد نه در آنچه که به آن می نگری.

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.

سهراب سپهری

 

 

دیل کارنگی:
بخاطر بسپاریم که تنها راه تامین خوشبختی این نیست که متوقع حق شناسی از دیگران باشیم بلکه خوبیهائی که به آنها می کنیم باید فقط بمنظور تامین مسرت باطن خودمان باشد
.
هلن کلر:
خوشبختی شکل ظاهری ایمان است ،تا ایمان و امید و سخت کوشی نباشد ،هیچ کاری را نمی توان انجام داد .
گوته:
کسی که دارای عزمی راسخ است ،جهان را مطابق میل خویش عوض می کند
.
*بالندگی زبان احساس بسیار مهم است، و واژه هایی که بدین منظورانتخاب می گردند سبب ایجاد حالت احساسی پرهیجانی می شود که خواهان آن بوده ایم وشایسته ی آن نیز هستیم .

* درذهن هریک ازما ذخیره ای تمام نشدنی ازخاطرات تعیین کنند نهفته است که می توانیم ازاآنها به طور ارادی برای شکل دادن به ذهنیت خود استفاده کنیم ؛ وهرروز نیزبه این ذخیره افزوده می شود.


*برای ایجاد عمیق ترین وسریع ترین پیشرفت در زندگی تان ، می بایست هویت را دگرگون وشکوفا ساخت.

*چنانچه سطح فکرخود را بالاتر ببریم، آن گاه به سطحی بالاتر از موفقیت فردب وحرفه ای دست می یابیم.شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟جبران خلیل جبران

کلمه مادر      

 آلبرتو موراویا          ترجمه؛ رضا قیصریه

 زندگی هزار و یک جور آمد و نیامد دارد. یک شب که با استفانینی توی رستورانی بودیم، میان کلام، ازش پرسیدم حال و حوصله اش را دارد برایم نامه یی بنویسد درباره کسی که بیکار است، شکمش را نمی تواند سیر کند با مادری روی دستش که بیماری لاعلاجی دارد و برای همین چشم به راه آدم خیری است تا با کمکش سدجوع کند و مادرش را معالجه. خود استفانینی هم از آن گداگشنه های روزگار بود، هیچ وقت صنار توی جیبش نبود و همیشه هم در به در دنبال فرصت می گشت. اما از آنهایی بود که بهشان خوش قلم می گویند. روزنامه نگاری می کرد، هر از چندی مقاله یی می فرستاد برای یکی از این روزنامک های شهرستانی. بعضی وقت ها هم که تو حس و حال بود، درباره این یا آن موضوع، سرضرب تراوشات شعری می کرد که همه چیزش از نظر وزن و قافیه سر جایش بود. درخواست من نظرش را گرفت و بلافاصله پرسید نامه به چه دردم می خورد.

توضیح دادم دقیقاً به این خاطر که زندگی هزار و یک آمد و نیامد دارد و احتمالش بود فرصتی پا بدهد و نامه به دردم بخورد و آن وقت منی که از ادبیات هیچی حالیم نیست چه باید می کردم، همیشه هم که یکی مثل استفانینی دم دست آدم نیست تا نامه یی تر و تمیز و براساس قواعد بنویسد. او که حسابی کنجکاو شده بود اطلاعات بیشتری درباره مادرم خواست که جدی مریض است یا خیر. بهش گفتم تا آنجا که من خبر دارم مادرم که توی شهرستان مان قابلگی می کرد، قبراق و توپ توپه، ولی خب، اتفاقه دیگه، یک وقت می بینی افتاد.

خلاصه کلام اینقدر پافشاری و سوال پیچم کرد تا دست آخر حقیقت را بهش گفتم و اینکه به قول معروف از سر صدقه این و آن زندگی می کنم و حالا چون بنده خدایی پیدا نمی شود صدقه بدهد به عنوان راه حل صاف آمدم سر نامه که او برایم بنویسد.

با کمال تعجب دیدم نه تنها بدش نیامد و بازی درنیاورد تازه باز هم سوالاتی کرد در مورد اینکه چه جوری می خواهم صحنه سازی کنم. چون رفیق شفیقی حسابش می کردم، راست و پوست کنده قضیه را رو کردم؛ بهش گفتم با این نامه می روم پیش آدم خرپولی و نامه را همراه با یک شیء هنری مثل یک مجسمه برنزی یا تابلوی نقاشی می گذارم پیش اش و می گویم ساعت بعدش برمی گردم تا پولی را که از بابتش همت عالی می دهند بگیرم. شیء هنری را ظاهراً به نشانه هدیه به شخص خیر می دادم اما در واقع به این درد می خورد تا اعانه را بالا ببرم.

چون هیچ آدم خیری اصلاً دوست ندارد بیشتر از چیزی که می دهد دریافت کند.

دست آخر گفتم اگر نامه خوب و پاکیزه نوشته بشود طرف کلک را می خورد و حرف ندارد. تازه هر پیشامدی هم بکند خطر اینکه شکایتی بشود در کار نیست، از طرفی مبلغ اش آنقدرها نیست که کسی حاضر باشد بابتش به پلیس شکایت کند و قبول کند که تا این حد ببو بوده است.

استفانینی سراپا گوش و با دقت تمام به حرف هام گوش کرد و گفت حاضر است نامه را برایم بنویسد. بهش گفتم بیشتر باید روی سه موضوع تکیه کند؛ گرسنگی، بیکاری و بیماری مادر. جواب داد بگذارمش به عهده خود او که تمام نکات را در نظر می گیرد از صاحب رستوران کاغذ خواست، خودکارش را از جیب درآورد، یک خرده تمرکز کرد، چشم هایش را به بالا دوخت، تند و تند و یک نفس کلمات را بی خط خوردگی ریخت روی کاغذ، دیدنش واقعاً شگفت آور بود، آدم با چشم هایش هم باورش نمی شد. احتمالاً تعریف من ازش که آدم خوش قلمی است و تمام فوت و فن های نویسندگی را می شناسد باعث تشویقش شده بود. وقتی نامه را نوشت، دادش بهم و من شروع کردم به خواندش و دهانم باز ماند. تمام آنچه را که سفارشش را کرده بودم توش بود، گرسنگی، بیکاری، بیماری مادر و آن طور هم که باید و شاید نوشته شده بود، با کلمات واقعی و صادقانه و جوری تاثیرگذار که حتی خود من هم داشت کم کم اشکم درمی آمد با اینکه می دانستم همه اش دروغ است. به خصوص با کشف و شهودی که مختص نویسنده ها است، استفانینی به دفعات از کلمه مادر استفاده کرده بود، در جملاتی مثل«مادر نازنین من»، «مادر بیچاره ام»، یا حتی «مادرم عزیز جانم» و با علم بر اینکه مادر از زمره کلماتی است که راست نفوذ می کند تو قلب مردم. علاوه بر آن بازی شیء هنری را خوب فهمیده بود و چند خطی را که درباره اش نوشته بود واقعاً یک تکه جواهر بود به خاطر دوپهلوگویی اش که یک جورهایی می گفت و نمی گفت، هم درخواست داشت هم نداشت، خلاصه با پنبه سر می برید، صادقانه بهش گفتم نامه اش واقعاً یک شاهکار است و او بعد از آنکه بابت تملق گویی ام خندید قبول کرد نامه خوب نوشته شده اینقدر خوب که می خواهد نگهش دارد و ازم خواهش کرد بگذارم از روش کپی کند. به این ترتیب نامه را کپی کرد و بعد من در عوض پول شامش را دادم. کمی بعدش مثل دو دوست خوب از هم جدا شدیم.

چند روز بعدش تصمیم گرفتم از نامه استفاده کنم. با استفانینی که داشتیم از اینجا و آنجا حرف می زدیم از دهنش اسم آدمی پرید بیرون که بنا به گفته او کلک را می خورد و حرف نداشت. بابایی بود به اسم ذامپیکلی وکیل. آنطوری که بهم گفت مادرش، یکسالی می شد درگذشته بود و باز بنابر اطلاعاتی که استفانینی داشت این فقدان خرد و خمیرش کرده بود، در نتیجه رو آورده بود به امور خیریه و هر وقت که می توانست به فقرا کمک می کرد. و خلاصه مطلب همانی بود که دنبالش می گشتیم، چرا که نامه استفانینی هم جگرخراش بود هم مستدل چون خودش هم وضعیت اش بهتر از من نبود و ضمناً عقیده پیدا کرده بود زندگی آمد و نیامد زیادی دارد بنابراین یک روز صبح نامه و شیء هنری را که یک مجسمه شیر برنزی بود که پاهاش را گذاشته بود روی یک گوی از مرمر مصنوعی برداشتم و رفتم و زنگ در خانه وکیل را به صدا درآوردم.

تو محله پراتی در یک باغ قدیمی یک ویلایی داشت. خانم خدمتکار خانه در را باز کرد. من تندتند گفتم؛ این شیء و این نامه را بدهید به آقای وکیل به ایشان بگویید فوری است و من تا یک ساعت دیگر برمی گردم. همه آنها را سپردم به دست خانم خدمتکار و راهم را کشیدم و رفتم. یک ساعت انتظار را توی خیابان های سرراست و خلوت پراتی پرسه زدم و حرف هایی را که باید در حضور وکیل می زدم در ذهنم مرور کردم. حس می کردم حسابی آماده ام و خیالم تخت است بنابراین مطمئن بودم می توانم کلمات را به موقعش به کار ببرم و لحن صدایم هم سرجایش باشد. یک ساعت که گذشت برگشتم به خانه ویلایی و دو مرتبه زنگ زدم.

انتظار داشتم جوانی را ببینم همسن و سال خودم، ولی مردی را دیدم حدوداً پنجاه ساله صورت پف کرده، سرخگون، وارفته، کله تاس، چشم های مرطوب که آدم را یاد سگ سان برنارد می انداخت. با خودم فکر کردم مادر مرحومش حداقل هشتاد سالی را داشته است و در واقع هم روی میز تحریرش عکس زن بسیار مسنی بود که صورت پرچین و چروکی داشت و موهای سفیدی. وکیل پشت میزی نشسته بود مملو از کاغذ روی آن، لباس خانه تنش بود از ابریشم راه راه، یقه اش باز بود و ریش اش بلند. دفتر کارش بزرگ بود، پر از کتاب تا به زیر سقف، با تابلوهای زیاد، مجسمه ها، سلاح، گلدان، وکیل، من را مثل یک مشتری پذیرفت و تعارف کرد بشینم. لحن غمگینی داشت بعد سر را بین دست هاش گرفت و فشار داد انگار بخواهد تمرکز پیدا کند. دست آخر سوزناک گفت؛ «نامه شما را دریافت کردم... واقعاً متاثرم کرد.» فکر کردم همه اش را مدیون استفانینی هستم و گفتم؛ «جناب آقای وکیل، نامه یی است از سرسوز و از ته قلب... برای همین متاثرکننده است... این قلب بود که می نوشت نه من.»

«اما چرا میان این همه آدم، درست آمدید پیش من؟»

«جناب آقای وکیل، اجازه بدهید حقیقتش را برایتان بگویم، می دانم که جنابعالی فقدان بزرگی را تحمل فرموده اید- وکیل چشم ها را بسته بود و بهم گوش می داد- و من فکر کردم، جناب وکیل که خودشان به خاطر فقدان مادر رنج کشیده اند زجر و عذاب پسری که به قول معروف می بیند مادرش در جلوی چشمش روز به روز آب می شود و او کاری از دستش برنمی آید را درک می کنید...»

وکیل در مقابل کلماتی که با هیجان و با آب و تاب می گفتم چون تازه نطقم باز شده بود سر را به علامت تصدیق چندین دفعه تکان داد انگار بخواهد بگوید می فهم و در نتیجه سر را آورد بالا و پرسید؛ شما کار و کاسبی ندارید؟

جواب دادم؛ کار و کاسبی؟ جناب وکیل کار و کاسبی که چه عرض کنم... درمانده ام، ناامیدم... سرگذشت من سرگذشت سفر طولانی آدمی است بین تمام اداره های کاریابی دو سال آزگار است می چرخم و می گردم اما چه فایده... جناب وکیل دیگر نمی دانم چه خاکی بر سرم کنم.»

در گفتن این حرف ها خیلی از خودم مایه گذاشتم. وکیل دومرتبه سر را میان دست ها گرفت و بعد پرسید؛ «مادرتان چشه؟»

انگشتم را گذاشتم روی سینه ام و گفتم؛ جناب وکیل اینجاش مریضه و برای اینکه دلش را به رحم بیاورم قیافه ماتم زده یی به خودم گرفتم. او نفسی کشید و گفت؛ «خب، این شیء... این مجسمه برنزی چیه؟»

پیش بینی سوال را می کردم و فوری جواب دادم؛ «جناب وکیل... ما آدم های بی چیزی هستیم، چه عرض کنم، آدم های تنگدست... اما همیشه این طوری نبودیم... زمانی پول و پله یی داشتیم، اتفاقاً باباجان مان...»

«باباجانتان؟»

جا خوردم، پرسیدم؛ «بله، چطور مگه؟ اشتباه گفتم؟» او باز شقیقه هایش را فشار داد و گفت؛ «نه، دقیقاً می گویند باباجان، ادامه بدید.»

«باباجان مغازه پارچه فروشی داشت... خانه مان هم بالای مغازه بود... جناب وکیل زندگی مان را فروختیم خرده خرده فروختیم، این مجسمه برنزی جزء آخرین چیزهاییه که برایمان مانده... روی میز تحریر باباجان بود؟»

«میز تحریر باباجان؟»

دو مرتبه به تته پته افتادم و نمی دانم برای چه تصحیح اش کردم؛ «بله پدرم... خلاصه آخرین چیزی است که از دارایی مان مانده... اما جناب وکیل من می خواهم که این را به عنوان وثیقه و تشکر من در ازای کاری که می توانید انجام دهید قبول کنید...»

 

وکیل که کمافی السابق شقیقه ها را فشار می داد، انگار که می خواهد بگوید موضوع را فهمیده است سه دفعه تکرار کرد بله، بله، بله. بعد سر را پایین گرفت و تا مدت زیادی ساکت ماند. به نظر می رسید دارد فکر می کند. بالاخره به خودش تکانی داد و ازم پرسید؛ شما کلمه «ماما» را با چند تا «ام» می نویسید؟

این دفعه دیگر واقعاً تعجب کردم، فکر کردم موقع کپی کردن نامه استفانینی اشتباهی کرده ام، نامطمئن گفتم؛ «خب با سه تا «ام» می نویسم که یکی در ابتدا دو تا در انتها.»

ناله یی کرد و تقریباً سوزناک گفت؛ «ببینید، دقیقاً تمام این «ام» ها هستند که باعث می شوند تا از این کلمه بدم بیاید.»

حالا من مانده بودم که نکند یک وقتی ناراحتی و درد ناشی از مرگ مادر به مغزش صدمه زده باشد. تصادفی گفتم؛ این زبان ایتالیایی است دیگه... بچه ها از همان اول که زبان باز می کنند می گویند ماما، بزرگ که شدند همین طور، تمام زندگی، تا اینکه مادر زنده است... تازه بعدش هم کلمه را همان جور مثل سابقش تکرار می کنند.

او یکهو و بی مقدمه مشتش را کوبید روی میز جوری که از جام پریدم و خشن داد زد؛ «آره، به خاطر همین سه تا «ام» است که از این کلمه متنفرم... بی نهایت هم متنفرم...»

دیگر حسابی قاطی کردم؛ ولی جناب وکیل، من چه تقصیری دارم؟

دو مرتبه سر را بین دست هاش گرفت و فشار داد و بعد خیلی آرام و طبیعی گفت؛ می دانم که ماما به همان شکلی که گفته می شود نوشته هم می شود، همین طور هم کلمه بابا را ببینم از اشکالات زبان ایتالیایی... این را پدر دانته هم می گوید. تا حالا دانته خوانده یی لوپرستو؟

گفتم؛ «بله جناب وکیل خواندم... چیزهایی خواندم»

گفت؛ با وجود اینکه خود دانته هم که این کلمه را با سه تا «ام» می نویسد اما من از آن دو تا «ام» آخرش بدم می آید، شاید هم از کلمه «ماما» بیشتر بدم بیاد تا «بابا». این دفعه ساکت ماندم و دیگر نمی دانستم چه بگویم. خلاصه بعد از یک سکوت طولانی دل را زدم به دریا و گفتم؛ جناب وکیل... می فهمم که کلمه ماما، ببخشید مادر، به خاطر مصیبت وارده به جنابعالی برایتان ناخوشایند است... اما به هرحال باید کمی هم وضعیت من را درک کنید... همه ما بالاخره یک ماما... می بخشید مقصود مادر بود، داریم.

گفت؛ «بله، همه ما...»

دو مرتبه سکوت حاکم شد. بعد مجسمه شیر من را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت و گفت؛ «بیگرید لوپرستو، برنزی تان را بگیرید.»

از جام بلند شدم و مجسمه برنزی را گرفتم. دستش را کرد توی جیب و کیف پولش را نفس زنان آورد بیرون، از توش یک اسکناس هزار لیره یی در آورد، به طرفم گرفت و گفت؛ «شما ظاهراً نباید جوان بدی باشید... چرا نمی روید دنبال یک شغل آبرومند... نگذارید با این جور کارها پایتان به زندان باز بشود، لوپرستو. حالا بیا این هزار لیره را بگیر.»

از خجالت آب شدم، کاش همان موقع می مردم. هزار لیره را گرفتم، رفتم طرف در، او همراهی ام کرد، دم در ازم پرسید؛ «راستی لوپرستو، شما برادر دیگه یی هم دارید؟»

«نخیر، جناب وکیل.»

«چون دو روز پیش یکی آمد اینجا با نامه یی عین مال شما... مادر مریض، عین همین چیزهایی که تو نامه شما بود... حتی با مجسمه برنزی، منتها با کمی فرق، به جای شیر، عقاب داشت... چون نامه اش عین مال شما بود فکر کردم احتمالاً برادرتان بوده.»

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، پرسیدم؛ «جوانی ریزه... سیاچرده و چشم های براق؟...»

«دقیقاً، لوپرستو»

این را که گفتم، از دفترش آمدم بیرون توی باغ و مجسمه برنزی توی بلغم، گیج و حیرت زده... متوجه شدید که؟ استفانینی از برنامه یی که چیده بودم هم زودتر از من استفاده کرده بود هم از همان شخص. حقیقتش از خودم خیلی منزجر شدم. چقدر آدم باید بدبخت و فلک زده باشد که بالاجبار به این جور نامه ها متوسل بشود، بگذریم.

اما آدمی مثل استفانینی که نویسنده بود و شاعر، روزنامه نگار، گرچه قالتاق، آدمی که کلی کتاب خوانده بود و حتی زبان فرانسه می دانست، آن وقت برود سراغ این جور کارها، پس نه بر مرده که بر زنده باید گریست. آدمی در سطح استفانینی چرا باید چنین حرکاتی ازش سر بزند. تف به این روزگار. بعد فکر کردم ممکن است تکبر بیش از حد هم در این قضیه نقشی داشته. او احتمالاً فکر کرده نامه به این قشنگی حیف است حرام بشود و در نتیجه رفته بود پیش وکیل ذامپیکلی.

*برای افزودن بر داشته ها یاتجربیات تان مجبور نیستید به سفر بروید، بلکه کافی است درهمان محله ی خودتان به کمک شخصی بشتابید . بااضافه شدن داشته ای جدید، گویی درهای دنیا گشوده می گردند.


*تنها کسانی طمع عمیق ترین لذت های زندگی وموفقیت های واقعی را می چشند که شیوه ی خدمت ایثارگرانه وصمیمانه را آموخته اند.


*اگر نمی توانیدباقوانین دیگران ارتباط برقرارکنید، از آنها نیزانتظار تاییدیا پذیرش قوانین خودرا نداشته باشید . اگر حاضر نیستید مصالحه کنید ودست کم برخی از قوانین دیگران را بپذیرید، انتظار نداشته باشید که آنها طبق قوانین شما زندگی کنند.


*اراده کنید که ورزش، جزئی از هویت شما باشد . باورزش مداوم ودارابودن جسمی سالم می توان ازمواهب زندگی بهره مند شد.

آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد ، آزادی ماه است که او را پایبند می کند.

رابیندرانات تاگور

* از مردم طماع راستی مجوی و از بی وصل وفا مخواه.

(امام غزالی)

* هر کس مرتکب اشتباهی نشد اکتشافی هم نکرد.

(گالیله)

* سعادتمند کسی است که به مشکلات زندگی بخندد.

(شکسپیر)

* هر کودکی در گهواره باالقوه یک گاندی است.

(گاندی)

* عشق مثل ساعت شنی است همچنان که قلب انسان را پر میکند مغز او را خالی میکند.

(انیشتین)

قانون تصمیم:

مصمم بودن از ویژگی های اساسی افراد موفق است. در زندگی هر جهشی در جهت پیشرفت هنگامی حاصل می شود که در موردی تصمیم روشنی گرفته باشیم.

قانون خلاقیت:

ذهن ما می تواند به هر چیزی که باور داشته باشد دست یابد . هر نوع پیشرفتی در زندگی با یک ایده آغاز می شود و چون توانایی ما در خلق ایده های جدید نامحدود است آینده نیز محدودیتی نخواهد داشت.

قانون استقامت:

معیار ایمان به خود، توانایی استقامت در برابر سختی ها، شکست ها و ناامیدی هاست . استقامت ویژگی اساسی موفقیت است . اگر به اندازه کافی استقامت کنیم، طبیعتاً سرانجام موفق خواهیم شد.

قانون صداقت:

خوشبختی زمانی به سراغ ما می آید که تصمیم بگیریم هماهنگ با والاترین ارزش ها و عمیق ترین اعتقادات خود زندگی کنیم. همواره باید با آن بهترین بهترین ها که در درون مان وجود دارد صادق باشیم.

قانون انعطاف پذیری:

در تعیین اهداف خود قاطعیت داشته باشید، اما در مورد روش دست یابی به آن ها انعطاف پذیر باشید. درعصر تحولات سریع و رقابت شدید، انعطاف پذیری از ضروریات است.

قانون خوشبختی:

کیفیت زندگی ما را احساسمان در هر لحظه تعیین می کند واحساس ما را تفسیر خودمان از وقایع پیرامونمان مشخص می سازد، نه خود وقایع. هرگز برای این که تجربه خوشی از دوران کودکی داشته باشید دیر نیست. کافی است گذشته را مرور کنید و روشی را که برای تفسیر تجربیات خود داشته اید تغییر دهید.

قانون تعجیل :

ما همواره دوست داریم که هر چه زودتر به آرزوهایمان برسیم، به همیت دلیل است که در تمام عرصه های زندگی بی قراریم.

قانون فرصت:

بهترین فرصت ها اغلب در معمولی ترین موقعیت های زندگی مان به وجود می آید. پس بزرگترین فرصت ها به احتمال زیاد همیشه در دسترس ماست.

قانون خود شکوفائی:

شما می توانید هر چه را که برای رسیدن به اهداف تعیین شده خود به آن نیاز دارید بیاموزید. آن هایی که می آموزند توانا هستند.

قانون بخشندگی :

هر چه بیشتر ، بدون انتظار پاداش به دیگران خدمت کنید خیر و نیکی بیشتری به شما می رسد، آن هم از جاهایی که اصلاً انتظار ندارید. شما تنها در صورتی حقیقتاً خوشبخت خواهید شد که احساس کنید به دلیل خدمت به دیگران انسان با ارزشی هستید.

قانون خدمت :

پاداش هایی را که در زندگی می گیرید با میزان خدمت شما به دیگران رابطه مستقیم دارد. هر چه بیشتر برای بهبود زندگی و سعادت دیگران کار کنید و توانایی های خود را افزایش دهید، در عرصه های مختلف زندگی خود بیشتر پیشرفت می کنید.

قانون علت و معلول:

هر چه به دلیلی رخ می دهد. برای هر علتی معلولی است و برای هر معلولی علت یا علت های به خصوصی وجود دارد، چه از آن ها اطلاع داشته باشید چه نداشته باشید. چیزی به اسم اتفاق وجود ندارد. در زندگی هر کاری را که بخواهید می توانید انجام دهید به شرط آن که تصمیم بگیرید که دقیقاً چه می خواهید و سپس عمل کنید. قانون ذهن:

شما تبدیل به همان چیزی می شوید که درباره آن بیشتر فکر می کنید. پس همیشه درباره چیزهایی فکر کنید که واقعاً طالب آن هستید.

قانون عینیت یافتن ذهنیات:

دنیای پیرامون شما تجلی فیزیکی دنیای درون شماست. کار اصلی شما در زندگی این است که زندگی مورد علاقه خود را در درون خود خلق کنید. زندگی ایده آل خود را با تمام جزییات آن مجسم کنید و این تصویر ذهنی را تا زمانی که در دنیای پیرامون شما تحقق پیدا کند حفظ کنید.

قانون رابطه مستقیم:

زندگی بیرونی شما بازتاب زندگی درونی شماست. بین طرز تفکر و احساسات درونی شما ، و عملکرد و تجارب بیرونی تان رابطه مستقیم وجود دارد. روابط اجتماعی ، وضعیت جسمانی شرایط مالی و موفیت های شما بازتاب دنیای درونی شماست.

قانون باور:

هر چیزی را که عمیقاً باور داشته باشید به واقعیت تبدیل می شود. شما آن چه را که می بینید باور نمی کنید بلکه آن چیزی را می بینید که قبلاً به عنوان باور انتخاب کرده اید. پس باید باورهای محدود کننده ای را که مانع موفقیت شما هستند شناسایی کنید و آن ها را از بین ببرید.

قانون ارزش ها

نحوه عملکرد شما همیشه با زیر بنایی ترین ارزش ها و اعتقادات شما هماهنگ است. آن چه که
ارزش هایی را که واقعاً به آن اعتقاد دارید بیان می کند ادعاهای شما نیست بلکه گفته ها، اعمال و انتخاب های شما به ویژه در هنگام ناراحتی و عصبانیت است.

قانون تأثیر تلاش:

همه امید ها، رویاها، هدف ها و آرمان های ما در گرو سخت کوشی است. هر چه بیشتر تلاش کنیم؛ موفقیت بیشتری کسب خواهیم کرد.

قانون آمادگی :

در هر حوزه ای موفق ترین افراد ، آن هایی هستند که وقت بیشتری را صرف کسب آمادگی برای انجام کارها می کنند. عملکرد خوب نتیجه آمادگی کامل است.

قانون حد توانایی :

شاید برای انجام همه کارها وقت کافی وجود نداشته باشد ولی همیشه برای انجام مهم ترین کارها وقت کافی هست. هر چه بیشتر کار کنیم کارایی بیشتری پیدا می کنیم. اما باید اموری را بر عهده بگیریم که در حد توانمان باشد.

چند قانون جهانی موفقیت

قانون انگیزه:

هر چه می گویید یا انجام می دهید از تمایلات درونی، خواسته های شما سرچشمه می گیرد. پس برای رسیدن به موفقیت باید انگیزه ها را مشخص کرد تا با یک برنامه ریزی اصولی به هدف رسید.

قانون انتظار:

اگر با اعتماد به نفس، انتظار وقوع چیزی را در جهان پیرامونتان داشته باشید آن چیز به وقوع می پیوندد . شما همیشه هماهنگ با انتظارات تان عمل می کنید و این انتظارات بر رفتار و چگونگی برخورد اطرافیانتان تأثیر می گذارد.

قانون تمرکز:

هر چیزی را که روی آن تمرکز کرده و به آن فکر کنید در زندگی واقعی، شکل گرفته و گسترش پیدا می کند. بنابراین باید فکر خود را بر چیزهایی متمرکز کنید که واقعاً طالب آن هستید.

قانون عادت:

حداقل 95 درصد از کارهایی که انجام می دهیم از روی عادت است. پس می توانیم عادت هایی را که موفقیت مان را تضمین می کنند در خود پرورش دهیم؛ و تا هنگامی که رفتار مورد نظر به صورت اتوماتیک و غیر ارادی انجام نشود، تمرین و تکرار آگاهانه و مداوم آن را ادامه دهیم.

قانون انتخاب:

زندگی ما نتیجه انتخاب های ما تا این لحظه است. چون همیشه در انتخاب افکار خود آزاد هستیم، کنترل کامل زندگی و تمامی آن چه برایمان اتفاق می افتد در دست خودمان است.

خوشبختی یعنی هماهنگی با حوادث روزگار .( فلوبر)   

داشتن پشتکار ، تفاوت ظریف بین شکست و کامیابی است.  (سارنف )

وقتی آنچه داریم می بخشیم ، آنچه نیازمند آنیم دریافت خواهیم کرد.  (لاوس)

داستان دو خط

نوشته: نرگس آبیار    انتشارات پژوهه1383

 

دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ .

من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم ،یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت.

خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت.

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند.

دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه .

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی ‏آرام گرفت. و اندوهنک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیردر کلاس گذشتند. و وارد حیاط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها ‏گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از کوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، ‏از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ.....

سالها گذشت ؛

و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است.هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است.

و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند.

یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم.

خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد.

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید‏

بر اثر سرمای شدید دیماه دریاچه ی زیبای مریوان تماما یخ بست . هرچند یخ بستن دریاچه و شادی مردم برروی آن زیبایی خاصی به زریبار داده اما از طرفی زندگی پرندگان روی دریاچه را با خطر جدی مواجه کرده است که امیدواریم با تدابیر بخردانه دوستداران محیط زیست و NGO های مربوط حوادث اسفبار سال های گذشته در نابود کردن این پرندگان زیبا تکرار نشود. بیایید این پرندگان زیبا را دریابیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
سیب پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 18:45

خوب بود

نسیم پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 18:42

وای چه حرفا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد